تنگ اندرماندن. گرفتار شدن. در سختی و مضیقه گیر کردن. راه فرار و نجات مسدودماندن. در سختی و فشار و بی چیزی ماندن: شکیبایی و تنگ مانده به دام به از ناشکیبا رسیدن به کام. ابوشکور. و بهر طریقی کار بر لشکر شریک سخت کردندتا لشکر به تنگ اندر ماندند و گرسنه شدند. (تاریخ بخارا ص 75)
تنگ اندرماندن. گرفتار شدن. در سختی و مضیقه گیر کردن. راه فرار و نجات مسدودماندن. در سختی و فشار و بی چیزی ماندن: شکیبایی و تنگ مانده به دام به از ناشکیبا رسیدن به کام. ابوشکور. و بهر طریقی کار بر لشکر شریک سخت کردندتا لشکر به تنگ اندر ماندند و گرسنه شدند. (تاریخ بخارا ص 75)
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن: هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله. رودکی. میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی. فردوسی. چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای. فردوسی. زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم. ناصرخسرو. بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی. نظامی (از آنندراج). ، خالی کردن. خلوت کردن: سپهبد ز مردم تهی ماند جای فرستاده برجست خندان بپای. اسدی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن: هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله. رودکی. میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی. فردوسی. چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای. فردوسی. زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم. ناصرخسرو. بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی. نظامی (از آنندراج). ، خالی کردن. خلوت کردن: سپهبد ز مردم تهی ماند جای فرستاده برجست خندان بپای. اسدی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود